عزیزکم... من با خدا معامله کردم... نمی دونم چرا اما تسلیم محضش شدم... بهش گقتم من هر چی تو گفتی رو گوش میکنم تو هم جواب من رو بده... گفتم درست و غلط تو رو بی چون و چرا می پذیرم تو هم کمکم کن... حالا منتظرم... منتظر میمونم تا صداشو یه بار دیگه بشنوم... آره مهربونم... من باورش دارم... این اشکا... این دلای گرفته... نه من نه تو نمیدونیم و الان نمیفهمیم چرا... داره چی میشه... داره چه اتفاقی میفته... اما انگار یه چیزیو میدونم... یه چیزی ته دلمه که میگه بی حکمت نیس... من دلم روشنه... هنوز یه کورسویی هس... انگار فقط با گذر زمان بهش نزدیک میشیم... مث یه فانوس توی دل شب... مث یه فانوس دریایی شاید یه شروع قشنگتر... محکمتر و ... ابدی... پ.ن: فانوس دریایی اسم سابق اینجا بود a

نظرات شما عزیزان:

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,

ساعت 14:2 توسط ﻧﺒﯽ ﺍﻟﻪ ﺍﺳﺪﯼ |

---